سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
 

از فید دنبال کنید

     | و مرگ رو حس کردم... |

توجه: آنچه در پی می‏آید مطلبی از وبلاگ وزین سوتک است که چون در ادامه مطالب این وبلاگ و جالب و مفید به نظر می‏رسید درج گردیده است. همچنان از وبلاگ نویسان محترم تا وقت باقیست و اجل مهلت را به سر نرسانده دعوت می‏شود در تهیه این وبلاگ همکاری بنمایند:
...................................................................................

نمی دونم دیدین اون گزارش 20:30 رو یا نه؟! همون که درباره ی درگذشت آقای آیت الله زاده شیرازی بود؟
وحشتناک بود... مرگ در بزرگداشت! تا آخر گزارش میخکوب شده بودم پای تلویزیون!
و وحشتناک تر این بود که فقط تاسف خوردم... بدون هیچ تکونی... چه سنگ شدما...!
الان که دارم می تایپم یاد کتاب زنگ ها به صدا در می آیند مخملباف افتاده م... جالبه!... به نظر من برگرفته از اون حدیثیه که می گه مرگ هر نفر مثه زنگ هشداره برا دیگران!!! یه بار خوندنش میارزه!
ولی نه اون شب پای گزارش... نه الان با یادآوری کتاب و حتی حدیث... انگار نه انگار!... آب تو دلم تکون نمی خوره... چه جسارت احمقانه ای!!!... چه اطمینانی به بالا اومدن نفس بعدی دارم... بی هیچ دلیل!
همیشه مرگ برا دیگران بوده... مال من کی میرسه؟!
از ترس حساب و کتاب اون وره که نمی تونم باورش کنم یا دلبستگی به این ور؟!
...
هر چی هست بده... چی می شد همیشه یاد لحظه ی مردنم باشم؟... چی می شد همیشه یاد لحظه ی مردنمون باشیم؟... چه گلستانی می شد!!!
عقل قبول می کنه اما این دل... هنوزم باورم نمی شه که ممکنه نفس بعدی تو قفس سینه م گیر کنه و تا چند لحظه بعد دیگه نباشم!... حس بدیه ... فکر می کنم مصداق حدیث ما اکثر العبر و اقل الاعتبارم...
چه می شه کرد؟!... زورم به دلم نمی رسه!


دعا کنین این دل ایمان بیاره شاید لحظه ای دیگه نباشم!
..............................................................................
یه فاتحه برا آقای شیرازی... نه !...برا هر کی تازه از این ور رفته اون ور... ما هم که رفتیم بدمحتاج می شیما!
..............................................................................
1. امشب باورم شد... و مرگ رو حس کردم... چقدر نزدیک!!!... امشب خبر رفتن دوستی رو بهم دادن، هرچند نه چندان صمیمی... یک سالی از من کوچیکتر بود... و برای من مصداق اون حدیث در وصف دوست خوب، که هربار دیدنش منو فقط یاد خدا مینداخت!... دیشب خیلی الکی رفت زیر سرم و امروز ظهر... همه چی تموم شده بود!
2. وقتی گفتن بیمارستانه می خواستم بیامو بگم براش دعا کنین... اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که... حالا می خوام بگم براش دعا کنین و یه فاتحه مهمونش کنین!

...................................................................................


| 86/6/1 | نظر شما برای این مطلب () | مهدی سعیدی |


می‌گوئیم

دوست دارم در گام آخرم او را ببینم، در خون خود بغلتم و در راهت جان خویش را فدا کنم...

...منتخب‌ها...


جستجو در آنچه گذشت
جستجو در سایر
یاران فانی
رجا نیوز
چهره بگشا ای نور مطلق...
خاک (محمد آل حبیب)
کجائید ای شهیدان خدائی
آیه‏های عشق...
تکلیف الهی
کبوترانه
پیام دل
خبرنگار فارس (حامدطالبی)
حریم یاس
سخنان مهجور حضرت روح الله
کجایید ای شهیدان خدایی
فدایی سید علی
جامعه سیاسی
هیئت مجازی علی جان
رهسپاریم با ولایت تا شهادت
جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه یزد
راز و نیاز با خدا
یک استکان چائی داغ
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
مهر و وفا (محمد حیدری)
صور اسرافیل
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم ...
حامی
از الف (بچه بسیجی)
جاکفشی (یک بچه بسیجی هیئتی)
رفیق گام آخر (تلخند سیاسی)
بالی برای پرواز (محمد حیدری-2)
احمدی نژاد FANS
یوسف
متیوپات...یک... دانشجو
شهسوار دل
وبلاگ بسیج basij
بوریا
جلوه گاه دنیای آبی

اطلاع رسانی

به گوگل ریدرتان اضافه کنید

تبلیغات هیئت مجازی علی جان

طرح هجرت از بلاگفا

آگهی صلواتی می‌پذیریم

نسخه گام آخر در ورد پرس

          441168بازدید
^بالا^